صفحات

۱۵ بهمن ۱۳۸۹

رندی کلان سال

درخبرها شنیدم که فلان کسک خاور دوری میخواهد 18 ساعت مداوم بر روی پیانوی خویش اقدام به فشردن متمادی دکمه های سپید رنگ ( و بعضا سیاه رنگ ) کند و تصنیف های بهمان کسک را به خلق گیتی بشناساند. از این عمل در عجب بودم و خدا را یاد میکردم که هیهات! که چه نشسته ای که فراموش شدی بر روی زمین. همانطور که شاعر شیرین سخن ول نمیکنه انقدر شعر میگه و میگه : قربونت برم خدا/چقدر غریبی رو زمین. وانگه زمین و زمان بر من سیاه گشت و اشکال هندسی نا متقارن بر دیدگان نقش بست. اشکالی بس نامتقارن! و در پس نقوش دیدم رندی کلان سال به دیدۀ تاسف مرا می نگرد. صدایش کردم. پاسخی نداد. بای بای کردم. از من روی برگرفت! خدا را منادا قرار دادم که هیهات! این چه خوابی است که در بیداری به سراغم آمده است؟ پاسخ آمد : خاموش !
لختی تامل و تحمل کردم تا کاسۀ مربوط لبریز گشت. لب گزیدم و هیچ دم برنیاوردم. صدای پای رند را شنیدم که به سویم آمد. دست نوازش بر سرم کشید. و به ناگه دستش را کشید و گفت: اه ؛ چقدر ژل زدی!
دستش را به تمبان پاره اش مالست و پاکش گردانید. بلافاصله شروع کرد به موعظه: ای ناجی! بدان و آگاه باش که در عصری که تو میزی* جاهلان و نابخردان حکمرانی میکنند، باید بشر را نجات بدهی. چون تو اسپشال هستی! نگذار سیاهی بیشتر از این روز را ننگین کند. بلند شو ! آنان که بر روی مرکب خویش سخنانی بس پوچ مغز چون : یزید این چه کاری بود کردی مکتوب میکنند و یا آنان که به جای آنکه شکر پروردگار به جای آورند همچون مرغ تسبیح گوی، 18 ساعت آلت میگیرند دستشان را به راه راست هدایت کنی.
سخنان پیر دانا بر من اثر کرد. از جای خویش بلند شدم و فریاد برآوردم که ای دنیا! من دارم میام نجاتت بدم کثافت! شیر سماور ؛ آقای شروین!
اما پیر از خود بی خود شد؛ بی اختیار و پراکنده سخن میگفت. به سختی و دشواری شنیدم : تو مگر جان لاک ** نیستی ؟!
پاسخ دادم: خیر؛ بنده، عبد عبید، اوچیکتون ؛ شروین
خشم در وجودش چون آتش جهنم شعله ور شد و چشمانش همچون رعد بلاد آمریکا. شپرق بر صورتم کف گرگی خواباند و در گوشم با صدای خشمناک خویش فریاد زد:
You Saw Nothing !

* = زیست میکنی؛ زندگی میکنی
** = جان لاک ؛ از کارکترهای سریال لاست که گویا اسپشال است و باید همه ( و جزیره را نجات بدهد )      اطلاعات بیشتر در اینجا

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر