صفحات

۲۴ آبان ۱۳۸۸

من ، تو ، سوناتا و دخترها

عرض کنم دنیا ، دنیای شگرفی است . وندران ( یعنی و ان در آن ) آدمی چون کلافی سردرگم و حیران می ماند که راه را از بیراه نمیداند.
بنده درون اتوبوس دانشگاه و در مسیر بازگشت بودم ، در کنار پنجره نشسته بودم ، در جوار بنده نیز دختری همچین سانتال مانتال ( کنایه از شدت و حدت آرایش و پیرایش ) نشیمن گزیده بودند، در جلوی بنده نیز چند دختری نشسته بودند که جزئیات در خاطرم نیست .
و آقای راننده مرحمت می کردند و در پیچ و تاب جاده ما را میراندند و در گیر و دار ترافیک اتوبان آزادگان بودیم که حادثه ایی جالب رخ داد ...
حادثه ایی که جالب بود ...
حادثه ایی که خیلی جالب بود ...
حادثه ایی که ...
بنده ضمن گوش کردن به نوای موسیقی درون دست ها-آزاد ( هندز-فری ! ) مشغول نگرش به سیل و هجوم ماشین ها بودم که ... نگاهم به جایی گره خورد ، شاید هم البته جایی به نگاه من گره خورد !
اما کجا ؟
فکر بد نکنید ! اون جا هیچ ربطی به اون خانوم سانتال مانتاله نداشت ! من همینجور داشتم بزرگراه رو نگاه می کردم که یک دفعه ، نگاهم با  یه راننده سوناتا آمیخته شد ... شاید چند ثانیه ایی همدیگر مالامال از عشق نگاه کردیم ؛ چون در ترافیک هم بودیم و از کنار هم تکون نمیخوردیم ، در چند دقیقۀ بعد این نگاه ادامه داشت ،اما به نحو دیگری  ... من به ماشین طرف نگاه می کردم و اون هم به دختر های اطراف من ...
به نظر می رسید که هر دومون دوست داریم جای همدیگه باشیم ؛ تو نگاه آخری که این موضوع به نظرم خیلی تابلو بود ، همچین نگاهم کرد و چشم تنگ کرد که انگار بهم گفت : خاک برسر ! اینا پیشتن ، داری اتوبان رو نگاه می کنی ؟ پاشو حرکت بزن !
اما من در جواب او سکوت کردم و دم بر نیاوردم ، خلاصه که هر دوی ما به نظر می رسید در حسرت جای دیگری هستیم
و حال میخواهم مقایسه ایی کوچک داشته باشم بین خودم و آن آقای سوناتا سوار.
ناگفته پیداست که من منم ، و تو ، همان آقاهه

    •تو میتونی سوار سوناتات بشی و گاز بدی و باهاش حال کنی ؛ اما من نمیتونم سوار اون دختره بشم و گاز بدم و باهاش حال کنم
    •تو اون سوناتا رو داری ، بازم چشمت دنبال این دختره بود ؛ اما من ...
    •و در نهایت اون سوناتا مال توئه ، اما این دختره ...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر