پیر داستان ما که هنرمند و هنرورز بود و دستان و پنگالش معجزه وار بر روی ویالون رفت-و-آمد میکرد و اصوات همگن تولید و دل مردم شاد و غم غمگنان کم و مجلس مجلسیان گرم و از این راه نان و آبی و قوتی به دست می آورد و به غفلت نمیخورد و نمینوشید.
لختی زمان بگذشت و هنرمند ما که در لندن زیست میکرد شهره شد و مردم شهر او را با نامی نیک بشناختند. و از همین روی او را به مراسمی دعوت کردند تا محفل آنان را با ویالون خود گرم کند. و پیر ساز به دست عزم مراسم کرد، اما فی الطریق بویی به مشامش خورد که هوش از سرش برد و مست و پاتیل شد دلش. با خود گفت : باغت آباد انگوری
به دنبال بو راه افتاد و آن را پی گرفت. نزدیک و نزدیک تر گشت تا به دکانی رسید. دکانی بس کوچک که چو 3 نفر در آن بودی دیگر جای کس نبودی. از صاحب دکان پرسید : اخوی ! این بوی چیست که ما را از خود بی خود کرده و عاشق و سرمست ؟
صاحب دکان نگاه بر قامت پیر انداخت و در پاسخ برآمد : ساندویچ فلافل ...
پیر متعجب گشت و با خود گفت : ساندویچ دگر چیست ؟ و در همان حال به داخل مغازه رفت و سفارش یک فلافل را بداد
در دکان منتظر بود؛ ویالون خود را کنار پای خود بگذاشت تا پول فلافل را بدهد و لختی دگر بگذشت ...
ساندویچ آماده گشت و پیر مشغول خوردن شد. اولین لقمه بر دهان گرفت و آه برآورد که چطور همه عمر را به دور از چنین غذایی سپری کرده و نان و آب قوت او بوده. دومین لقمه و سومین لقمه را نیز بلعید و سس بزد و کوکا نوشید و جان دوباره گرفت.
اما هنگامی که عزم رفتن کرد احساس کرد چیزی کم است؛ جیب هایش گشت. دستانش را به هم مالست. چیزی نیافت. و به ناگه دریافت که زنهار ! ویالون نیست ! با دو دست بر سر کوفت و زیر لب بر مادر کسی [ در تاریخ نیامده چه کسی ! ] فحش آب داری داد و فریاد برآورد بر سر صاحب دکان : ویالونم نیست ! 2 میلیون دلار پولش بوده ! مال سیصد سال پیشه !
و صاحب دکان سخنی نگفت. پیر بی ویالون از دکان بیرون آمد و محزون و مغموم و exhausted روانه کوچه و خیابان شد.
با خود گفت : fascinating ... چه عجب گران ساندویچی است این فلافل ... 5 پوند پول پیش میگیرن و 2 میلیون دلار موقع تحویل !
لختی زمان بگذشت و هنرمند ما که در لندن زیست میکرد شهره شد و مردم شهر او را با نامی نیک بشناختند. و از همین روی او را به مراسمی دعوت کردند تا محفل آنان را با ویالون خود گرم کند. و پیر ساز به دست عزم مراسم کرد، اما فی الطریق بویی به مشامش خورد که هوش از سرش برد و مست و پاتیل شد دلش. با خود گفت : باغت آباد انگوری
به دنبال بو راه افتاد و آن را پی گرفت. نزدیک و نزدیک تر گشت تا به دکانی رسید. دکانی بس کوچک که چو 3 نفر در آن بودی دیگر جای کس نبودی. از صاحب دکان پرسید : اخوی ! این بوی چیست که ما را از خود بی خود کرده و عاشق و سرمست ؟
صاحب دکان نگاه بر قامت پیر انداخت و در پاسخ برآمد : ساندویچ فلافل ...
پیر متعجب گشت و با خود گفت : ساندویچ دگر چیست ؟ و در همان حال به داخل مغازه رفت و سفارش یک فلافل را بداد
در دکان منتظر بود؛ ویالون خود را کنار پای خود بگذاشت تا پول فلافل را بدهد و لختی دگر بگذشت ...
ساندویچ آماده گشت و پیر مشغول خوردن شد. اولین لقمه بر دهان گرفت و آه برآورد که چطور همه عمر را به دور از چنین غذایی سپری کرده و نان و آب قوت او بوده. دومین لقمه و سومین لقمه را نیز بلعید و سس بزد و کوکا نوشید و جان دوباره گرفت.
اما هنگامی که عزم رفتن کرد احساس کرد چیزی کم است؛ جیب هایش گشت. دستانش را به هم مالست. چیزی نیافت. و به ناگه دریافت که زنهار ! ویالون نیست ! با دو دست بر سر کوفت و زیر لب بر مادر کسی [ در تاریخ نیامده چه کسی ! ] فحش آب داری داد و فریاد برآورد بر سر صاحب دکان : ویالونم نیست ! 2 میلیون دلار پولش بوده ! مال سیصد سال پیشه !
و صاحب دکان سخنی نگفت. پیر بی ویالون از دکان بیرون آمد و محزون و مغموم و exhausted روانه کوچه و خیابان شد.
با خود گفت : fascinating ... چه عجب گران ساندویچی است این فلافل ... 5 پوند پول پیش میگیرن و 2 میلیون دلار موقع تحویل !
سلام
پاسخحذفمرسي كه جواب سوالمو دادي
ولي خب همونطور كه خودت گفتي به خاطر اين كه اين روزا اسم هر كسو ميزارن (شهيد) درك يا تشخيص واقعيت اين كلمه روي شخصيتاي مختلف يه خورده سخته.
مطلباي وبت واقعا جالبن.
من كه تا اونجايي كه تونستم خوندمشون.
بازم بهمون سر بزن.
من كه حتما ميام چون نوشته هاتو دوست دارم.
باي باي
سلام
پاسخحذفيه وقت فك نكنين كه درسامون ضعيفه ها!!!!!!!!!!!!
من و منا جفتمون هميشه نمره همون خوب بوده و هست.
هيچ وقتم بد نخواهد شد.
آره دوران خوبيه ولي اگه اين دبيرا زهرمارمون نكن....